روزهای برفی ...

ساخت وبلاگ
یک داستان از س، شریف‏مرد فربه و متوسط قامت بود. موهای مجعد پرپشتی داشت. عینک خود را با کش روی صورت گرد نتراشیده‌اش محکم کرده بود. در قطار که باز شد با فشاری تعجب آور راه را میان جمعیت باز کرد. بازوان خود را سپر قرار داد و جمعیت را شکافت. ناسزاها را نشنیده گذاشت و بی تفاوت سر جای خود ایستاد.‏کوله‌ای سنگین بر شانه‌ها آویخته بود. زیپ کوله خراب بود و می‌شد محتویات درون آن را دید. چند کتاب قطور و یک دسته روزنامه لوله شده که از کیف زده بود بیرون. روی پیشانیِ پر از موی مرد دانه‌های درشت عرق می‌جوشید. نفسی تازه کرد. از بطری بزرگی آبی نوشید. سینه را صاف کرد، گفت: کتاب دارم.‏کار کتابفروش خیلی طول نکشید. کسی چیزی از مرد نخریده بود. نشسته بود روی صندلی ایستگاه و رفتن قطار را تماشا می‌کرد. ساعت ایستگاه را نگاه کرد، حالا دیگر وقت نا امید شدن بود. یازدهمین قطار را بدون مشتری ترک گفته بود. دست برد توی کوله و دستمال بزرگی بیرون کشید و عرق پیشانی را پاک کرد.‏گرسنه بود. البته همیشه گرسنه بود‌. از ابتدای صبح که اولین قطار را سوار شده بود گرسنه بود و دلهره داشت. شبیه دلهره‌ی اولین روز دستفروشی در مترو. اما دلهره به مرور کمرنگ شده بود و حتی جای خود را به جسارت داده بود. اما گرسنگی جای خود را به چیز دیگری نمی‌داد. فقط زورمند تر می‌شد.‏همین زورمندی سبب شده بود که مرد تسلیم شود و دست به کار شود و برای سیر کردن شکم چاره‌ای بیاندیشد. دسته‌ی روزنامه را از کوله بیرون کشید. باز کرد. ساندویچی میان آن بود. گاز جانانه‌ای به آن زد. محتویات ساندویچ زیر دندان‌ها آسیاب می‌شد و همزمان قطاری از راه می‌رسید. درهای قطار باز شد. مرد ساندویچ را گاز می‌زد و همراه تماشای هیاهوی سیل جمعیت تو می‌داد.‏سرگرم گرسنگی خود بود روزهای برفی ......
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 43 تاريخ : دوشنبه 25 دی 1402 ساعت: 20:10

‏اگر علم در پی آن است که هر احساسی را ناشی از یک نوع اختلال یا بیماری درونی بداند، نام این احساس کشنده در من باید بیماری تنهایی باشد. تنهاییِ گسترده‌ای که از حضور بی سرانجام تو در خلاء تلخِ بودنِ من سرچشمه می‌گیرد.

+ سه شنبه نوزدهم دی ۱۴۰۲ ساعت 12:21 ‌‌س. شریف  | 

روزهای برفی ......
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 40 تاريخ : دوشنبه 25 دی 1402 ساعت: 20:10

خیلی سال پیش تو یه کتابفروشی کار می‌کردم. یه همکاری داشتم که یه بار یه چیز غیرعادی ازم دیده بود. باور کنید خودمم یادم نمیاد اونکارو کرده باشم. بعد از اون یه بار پشت قفسه‌ی کتابهای مرجع بهش گفتم من از مریخ اومدم. بیچاره از فرداش دیگه نیومد سرکار.‏قسمت عجیبش اینجاست که طوری بهش گفتم که اثرش رو خودمم مونده بود. اونروز بعدازظهر، طوری از خیابونا و از بین اتومبیل‌ها عبور می‌کردم که یک موجود غریبه در یک شهر غریب. شب بهش فکر کردم و در همون فکر خوابم برد. گرچه برخلاف انتظار شما، خوابشو ندیدم. اصلا هیچ خوابی ندیدم.‏اما اون بیچاره دیگه نیومد سرکار. جاش یه پیرمردی اومد که کچل بود و پشت موهای بلندی داشت. عینک می‌زد. عینکش با نخ سبزرنگی از گردنش آویخته بود. تی‌شرت سبز تیره می‌پوشید و سبیلی جوگندمی داشت. بهایی بود. راجع به بهائیت باهام حرف می‌زد و سعی داشت مجابم کنه عقایدشو بپذیرم.‏توی اون کتابفروشی بزرگ که در واقع انبار ناشر معروفی بود، کسی سرپرستی ما رو بعهده داشت که یک بار بقول خودش به خدا متصل شده بود. تُرک بود. با لهجه قشنگ مردم حومه تبریز. یک مرد خوش قلب که حرف نون رو نمی‌تونست تلفظ کنه. مثلا موقع تشکر پشت تلفن به مشتری می‌گفت مَمونم.‏یک بار سکته کرده بود و به کما رفته بود. تمام عمل احیا رو توی اورژانس بیمارستان از زاویه بالا تماشا کرده بود و مثل ابری سبک بالای تیم احیا پرواز کرده بود و قبل از اینکه توسط نور سفید مکیده بشه، روحش به جسم برگشته بود. این سفر عرفانی سرپرست اون کتابفروشی بود.‏دو نفر خانم هم برای اون کتابفروشی کار می‌کردن که یکی‌شون عینک ته استکانی سنگینی به چشم می‌زد. حافظ نصف قرآن بود و با اینحال خیلی اهل رعایت حجاب نبود. قشنگ بود، بشرطی که بیننده اعتقاد راسخی به زیبایی روزهای برفی ......
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 38 تاريخ : دوشنبه 25 دی 1402 ساعت: 20:10

‏جمعه‌ی هفته‌ای که گذشت دایی من شب با درد مختصری در قلب خود خوابید و صبح دیگر بیدار نشد. بعد، داییِ بی جان شنبه تا ظهر توسط اهالی روستا تشییع و به خاک سپرده شد. من یکشنبه صبح خود را به مراسم ترحیم او رساندم و دوشنبه سر کار خود حاضر بودم. زندگی همین داستان بی معنی اما غمگین است.‏تمام امروز در قلب خود احساس درد می‌کردم و غروب در حالی که چند قدم تا خانه فاصله داشتم آن درد درون قلبم تشدید شد و مرا به زانو در آورد. کنار خیابان میان اندوه مرگ محتمل خود نشسته بودم و عبور اتومبیل‌ها از کنارم را نگاه می‌کردم. بعد گور ساکت دایی‌ام بر بلندای تپه‌ای در روستا از نظرم گذشت. + پنجشنبه هفتم دی ۱۴۰۲ ساعت 22:48 ‌‌  |  روزهای برفی ......
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 23 تاريخ : سه شنبه 12 دی 1402 ساعت: 23:44

‏دیروقت بود که خوابیدم. پیش از آن داروی مسکنی خوردم تا درد قلب را تخفیف بدهد. شب، خواب می‌دیدم سینه درد دارم. بیدار که شدم قلب در سلامت بود. بعد، دوباره خوابم برد. تا صبح خواب می‌دیدم. در تصاویری که نامفهوم بود و به هم ارتباطی نداشت گرفتار شده بودم.‏در اشتهای سیری ناپذیری صبحانه خورده‌ام. روی یک صندلی نشسته‌ام و به شعاع آفتاب خیره‌ام که روی فرش افتاده. بزودی آفتاب عقب خواهد کشید و ستون گرد و غبار را از دیده پنهان خواهد ساخت. دلشوره دارم. فکر می‌کنم کسی روی قلبم نمک پاشیده و اثر خورنده‌ی نمک سطح رگ‌ها را جریحه دار کرده است.غمگینم. فکر می‌کنم مردن برای من بهتر باشد تا زندگی. + جمعه هشتم دی ۱۴۰۲ ساعت 13:5 ‌‌  |  روزهای برفی ......
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 23 تاريخ : سه شنبه 12 دی 1402 ساعت: 23:44

‏بعد از پله‌های ایستگاه قطار میدان شوش، دو افغانی با وسایل سفر امنیت بصری را از رهگذران سلب می‌کنند. توی پمپ بنزین چند موتوری گلاویز شده‌اند، کسی که پیراهنش از تن در آمده دارد کتک می‌خورد. روی جدول کنار پارک زن و مرد معتادی آتش زیر شیشه گرفته‌اند. دختری لباس پاره پوشیده.‏زنی توی تلفن فحش می‌دهد و تهدید می‌کند. مرد شکسته و رنجوری آویخته از عصا از بین اتومبیل‌ها می‌آید. سیگارش بین لب‌های سیاه خاموش شده. کت مندرسی به تن دارد. از سرما می‌لرزد. مامور ایستگاه قطار گروه جوانانی مفلوک را از کنج خلوتی بیرون می‌کند. به هم فحش می‌دهند. دو دختر و چند پسر.‏اینجا هیچ کس دیگری را گردن نمی‌گیرد. همه از یکدیگر می‌‌گریزند. همه لطمه به هم می‌زنند. از معرکه‌ی پمپ بنزین پیرمردی برخاسته. به همه فحش می‌دهد. همه را جاکش می‌خواند. راست می‌گوید. یک مشت جاکشِ فراموش شده. پس‌مانده های آیات رحمانی، که دین خونشان را مکیده و به مبلّغان خود داده است. + دوشنبه چهارم دی ۱۴۰۲ ساعت 17:4 ‌‌  |  روزهای برفی ......
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 23 تاريخ : پنجشنبه 7 دی 1402 ساعت: 18:40

‏زنه شبیه یک گل بلند آفتابگردان بود که در قصه روییده باشد. با ساقه‌ای مستحکم که در برابر طوفان قد خم نمی‌کرد. گلبرگهایش همچون بشره‌ی آفتاب که به آسمان آبی نگاه کند. خیلی نمی‌توانستم بهش نزدیک بشوم. او سبز بود و صورت پر نوری داشت. من خاکستر سوخته‌ی مترسکی تنها که توجهی جلب نمی‌کند.

+ چهارشنبه ششم دی ۱۴۰۲ ساعت 22:38 ‌‌  | 

روزهای برفی ......
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 23 تاريخ : پنجشنبه 7 دی 1402 ساعت: 18:40